بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
آمده بود تا کبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفای مولایش به پرواز درآورد.
آمده بود تا چهرة به غم نشسته اش را که حاکی رنج و درد و درونی اش بود، با اشک دیدگان معصومش به ضریح سیمین و زرین امام غریبان پیوند بزند.
آمده بود تا سر بر آستان بی نیاز دوست بساید و دل را مقیم کوی یار نموده و مهمان نور باشد.
آمده بود تا چشمان بی فروغش را در روشنای حریم حرم منور سازد.
آمده بود بایک دنیا امیدو انتظار-یک دنیا عشق و ارادت و اخلاص، یک دنیا بی قراری، تا بگوید: ای امام! دوستت دارم.
آمده بود تا همچون موجی، تن رنجورش را به اقیانوس عظمت، کرامت، وجود وسخا بسپارد و دریا دل این اقیانوس بی کران باشد.
آمده بود تا به مراد دل آسمانی اش بگوید: ای قرار دیده بی تاب من! ای مهربان امام که غوث الامه ای ! و ضامن آهوی رمیده ای؟ به آستان امنت چونان غزالی گریز پای پناهنده شده ام تا به بلندای سلامت و تندرسیم برسانی و از جمیع بلیات ارضی و سماوی برهانی ام.
آمده بود تا از طبیب طبیبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوی به گل عافیت مبدل نماید.
در یکی از روزهای تابستان قرار بود به همراه هیأتی از شهرش روز 48 صفر عازم مشهد شود.
اما جزیرة متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت. به اتفاق شوهر خواهرش زودتر از موعد، سفر به سرزمین نور را آغاز کرد. او همچون رودی به بحر خروشان حرم پیوست.
به سرزمینی آمد که سرتا پا معنویت بود، به اقلیمی پا گذاشت که عرشیان و خاکیان، چاکران درگه آن سرتا پا نورند. دیدن گنبد و بارگاه حضرت، چشمان بی فروغش را جلا بخشید فضای روحانی و معنوی حرم را از نزدیک لمس نمود. در برابر امام، سلامی و تعظیمی نمود. که لبخند فرشتگان را در پی داشت. "ادخلوها بسلام آمنین" حرم مملو از جمعیت بود در میان سیل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملکوتی و حجت بالغة پروردگار، خود را همچون قطره ای می دید. پشت پنجرة فولاد دخیل شد.
ضمن ارتباط قلبی ارتباط ظاهری نیز با طنابی که او را به پنجره متصل می نمود برقرار گردید. طناب، رشتة الفت او گشت تا دل و جانش به هم پیوند خورد و ضمیرش از انوار امام بهره مند گردد. فضای معنوی حرم دل هر عاشق و شیدایی را متحول می ساخت. پیروجوان، زن و مرد، کودک و نوجوان، از هر قشر و طایفه ای، شهر و روستایی، فقیر و غنی، در میان دخیل شده گان دیده می شد. ایوان طلا، رازو نیاز عارفانه، اشکهای جاری شده، دلهای سوخته، بی پناهان خسته دل، ناامیدان وادی سرگردانی، صدای پای زائرین، صدای ملکوتی مناجات، صدای بال بال زدن کبوتران در آسمان مهتابی و پرستاره، فضای معطر، پارچه ها سبز رنگ، طنابهای رنگارنگ، قفلهای بسته شده بر پیجره، خدایا چه محیطی است! این جا که این چنین دل آدمی را می برد! پژواک امید دهنده و سوزناک زیارتنامه خوان که در جوار پنجرة فولاد را می سوزاند و اشک از دیدگان جاری می ساخت.
این جاست طبیبی که ندارد نوبت
هر دل که شکسته تر بود، پیش تر است
فقیر و خسته به درگهت آمدم، رحمی که جز ولای توام، نیست هیچ دستاویز به ناامیدی از این در مرو، امید این جاست فزونتر از همه قفلها، کلید این جاست علیرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان، بیماران لاعلاج که از دکترها، قطع امید کرده اند قرار گرفت. با چشمان به اشک نشسته اش با مولا به راز و نیاز پرداخت: "یا ضامن آهو! بر جوانی ام رحمی کن، تو را به پهلوی شکستة مادرت زهرا ناامیدم مکن!" لحظاتی بعد در تفکری عمیق فرو رفت.
خاطره های دوران بیماری جلوی چشمانش نمایان گشت.
از یادش نمی رفت آن روزی که مادرش را صدا می زد.
مادر! دردپا امانم را بریده و مادرش چونان شمعی در این مدت سوخت و از هیچ کوششی دریغ نکرد به یاد محروم شدن از تحصیلاتش افتاد، به یاد عاجز شدن از کارها و فعالیتهای روزانه اش به یاد دارو و درمانهایی که برایش کرده بودند و تأثیری نداشت، به یاد دستهای پینه بسته، پدرش که کارگر نکاچوب بود، به یاد دل سوزیهای خانوادة صمیمی اش، به یاد2 برادر و یک خواهرش از غم او پژمرده و ملول شده بودند، به یاد جوابهای مأیوس کننده پزشکان، و خسته از این همه تفکر، پلکهایش به سنگینی گرایید و آرام آرام به خواب رفت.... ناگهان بیدار می شود، طناب را باز شده می بیند، روی پاهایش می ایستد، شروع به راه رفتن می کند..... آن شب شادمانی علیرضا دیدنی بود و همه زائرین در شادمانی اش شریک!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
اشتراک